دنیای سیاه من
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم. چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز اغوشم از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت اغوشی نمی ترسی؟که بنویسند نامت را به سنگ تیره ی گوری شب غمناک خاموشی بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی دروغ است این اگر پس ان دو چشم راز گویت را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی؟
نوشته شده در شنبه 89/10/25 ساعت
10:12 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )
Design By : RoozGozar.com |